معنی گشاده ‌روی

لغت نامه دهخدا

گشاده روی

گشاده روی. [گ ُ دَ / دِ] (ص مرکب) آنکه حجاب ندارد. آنکه رو نبندد. || بشاش.خندان. شادان. طلق الوجه. (منتهی الارب):
رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم.
فردوسی.
|| بشاش. خندان. شادان:
گشاده روی باید بود یکچند
که پای و سر نیاید هر دو در بند.
نظامی.
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم.
صائب.
رجوع به گشاده رو شود.


روی گشاده

روی گشاده. [گ ُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه چهره اش بی حجاب باشد. (فرهنگ فارسی معین). طلق الوجه. برهنه روی. (یادداشت مؤلف):
روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری
چون پس پرده می روی پرده ٔ صبر می دری.
سعدی.
|| خندان. بشاش. (فرهنگ فارسی معین). گشاده روی.


گشاده

گشاده. [گ ُ دَ / دِ] (ن مف) باز. مقابل بسته. مفتوح: هرج الباب، گشاده گذاشت در را. (منتهی الارب):
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
چو خسرو [پرویز] گشاده در باغ دید
همه چشمه ٔ باغ پرماغ دید.
فردوسی.
سرایش را دری بینی گشاده
بدر بر چاکران را شهد و شکر.
فرخی.
بر آخورش استوار بیند چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). اگر وقت سرما باشد جای گشاده نشیند تا با هوای صحرای خوی کرده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). نظر در قعر چاه افکند [مرد] اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده. (کلیله و دمنه). || جاری. روان:
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
|| شاد. بشاش. خندان. خوش:
چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده
چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است.
منوچهری.
جستم از نامه های نغزنورد
آنچه دل را گشاده تاند کرد.
نظامی.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پرده ٔ خلق میدری.
سعدی (طیبات).
|| آزاد. رها مقابل مقید. مقابل بند نهاده: اکنون چون کار بر این جایگاه رسید و به قلعه ٔ کوه تیز میباشد گشاده... صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم میباشند. (تاریخ بیهقی). سخت ترسانیدش و گفت کنیزک تدبیر کار خود بساز تا گشاده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). || روشن. واضح. علنی:
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
به پاسخ مرا روز فرخ نهید.
فردوسی.
سوی استادم بر خط خویش مسطوره نبشته بود و سخن گشاده بگفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). || فصدشده (رگ). بریده. بازکرده:
رگ گشاده ٔ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند نه خویشم.
خاقانی.
- آب گشاده، آب روان. آب جاری:
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم.
خاقانی.
- || شربت یا مربی.
- || می. باده:
زر به بهای می چو سیم مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده.
خاقانی.
- چهره گشاده، آنکه صورتش مکشوف باشد.
- || آرایش شده. زیبائی یافته. زیباشده: سپر ماه چهره گشاده ٔ قلم قدرت اوست. (سندبادنامه ص 2).
- خاطر گشاده، ذهن و دل روشن و صافی:
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیب دان.
سوزنی.
- روی گشاده، روی باز. بدون حجاب:
دخترکان سپاه زنگی زاده
پیش وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پرده ٔ خلق میدری.
سعدی (طیبات).
ترکیب ها:
- گشاده آسمان، گشاده ابرو، گشاده بال، گشاده پا، گشاده پیشانی، گشاده خاطر، گشاده خد، گشاده دست، گشاده دل، گشاده دندان، گشاده دهان، گشاده رخ، گشاده رو، گشاده روان، گشاده روی، گشاده زبان، گشاده زلف، گشاده زنخ، گشاده سخن، گشاده سر، گشاده سلاح، گشاده کار، گشاده کام. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود.


گشاده پیشانی

گشاده پیشانی. [گ ُ دَ / دِ] (ص مرکب) کسی که در کار گشاده رو باشد و آنرا پیشانی گشاده نیز نامند. (فرهنگ رشیدی). || خوش رو. خندان. بشاش:
پیکری چون خیال روحانی
تازه رویی گشاده پیشانی.
نظامی (هفت پیکر ص 73).
به حاجتی که روی تازه روی وخندان باش
فرونبندد کار گشاده پیشانی.
سعدی.
|| نورانی. (ناظم الاطباء)


گشاده سر

گشاده سر. [گ ُ دَ / دِ س َ] (ص مرکب) بی حجاب. سرباز. روی گشاده:
گشاده سر کنیزان و غلامان
چو سروی در میان شیرین خرامان.
نظامی.


گشاده رو

گشاده رو. [گ ُ دَ / دِ] ص مرکب) روباز مقابل روبسته. چهره ٔ روپوش نگرفته. بی حجاب:
خوبرویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی ؟
سعدی.
اما در خلوت با خاصان گشاده رو و خوشخو آمیزگار اولیتر. (گلستان). || خوشگل. مقبول. زیبا:
زآن روی که بس گشاده روی است
مویم چو زبان، زبان چو موی است.
نظامی.


رخ گشاده

رخ گشاده. [رُ گ ُ دَ/ دِ] (ن مف مرکب) روی گشاده. بی حجاب. || بمجاز، بشاش. متبسم. خندان. مقابل عبوس:
در عطا رخ گشاده شو چو سحر
که بود چون عطیه ٔ دیگر.
مکتبی.


چهره گشاده

چهره گشاده. [چ ِ رَ / رِ گ ُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مجلو. برقع برافکنده. روی گشاده: سپر ماه چهره گشاده ٔ قلم قدرت اوست، و تیغ آفتاب از میانه ٔصبح برکشیده ٔ ارادت او. (سندباد نامه ٔ ظهیری ص 2).

حل جدول

واژه پیشنهادی

روی گشاده

تازه رخ

فرهنگ معین

روی گشاده

(گُ دِ) (ص مف.) بشاش، خوشرو.

فرهنگ فارسی هوشیار

گشاده روی

آنکه حجاب ندارد، بشاش، خندان


روی گشاده

(صفت) آنکه چهره اش بی حجاب باشد، خندان بشاش.


گشاده

(اسم) مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتها ء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف.


گشاده خد

فراخ رخساره گشاده روی دارای چهره ای فراخ فراخ رخساره: ازین کشیده قدی گشاده خدی لاغر میانی فربه سرینی غزال چشمی.

معادل ابجد

گشاده ‌روی

546

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری